ج٫ فروردین ۳۱ام, ۱۴۰۳

خبرنگاران و رسانه

حاوی اخبار صنف خبرنگاران، اصحاب مطبوعات و رسانه های کشور

گذری بر زندگینامه شهید خبرنگار استان قزوین

1 دقیقه خوانده شده
گذری بر زندگینامه شهید خبرنگار استان قزوین
شهیدان در دوران دفاع مقدس از اقشار مختلف سنگر به سنگر در دفاع از آرمان‌ها و انقلاب خویش قیام کردند و در این بین یکی از مظلوم‌ترین و گمنام‌ترین آن‌ها بی شک شهدای قلم و رسانه‌اند؛ استان قزوین نیز شهدایی در حیطه روشنگری و بصیرت و اطلاع رسانی دارد که هر کدام از آن‌ها قصه ای دارند خواندنی.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خبرنگاران و رسانه و به نقل از  پایگاه اطلاع رسانی ایثار؛ قدم در بهشت قزوین که می گذاری دسته گل هایی را می بینی که هر کدام قصه ای دارند منحصربه فرد و خواندنی و پرفراز و نشیب، دسته گل هایی زلال تر از آب و روشن تر از افلاک که عطر وجودشان هنوز هم مست می کند آدمی را، آنان که ماموریتشان بیدار کردن من و توست حتی حالا که ماموریت زمینی خود را تمام کرده اند باز هم دستگیری می کنند از ما زمینیان اسیر شده در دام دنیا از این روست که مقام معظم رهبری به زیبایی هر چه تمام تاکید داشتند «هشت سال دفاع مقدس ما صرفا یک امتداد زمانی و فقط یک برهه زمانی نیست بلکه گنجینه عظیمی است که تا مدت های طولانی ملت ما می تواند از آن استفاده کند».
شهیدان در دوران دفاع مقدس از اقشار مختلف سنگر به سنگر در دفاع از آرمان ها و انقلاب خویش قیام کردند و در این بین یکی از مظلومترین و گمنام ترین آن‌ها بی شک شهدای قلم و رسانه اند؛ استان قزوین نیز شهدایی در حیطه روشنگری و بصیرت و اطلاع رسانی دارد که هر کدام از آن‌ها قصه ای دارند خواندنی؛ تاکنون ۱۰ شهید والامقام در عرصه خبر و رسانه در استان قزوین شناسایی شده است.
امروز به مناسبت سالروز ولادت یکی از شهدای خبرنگار استان قزوین، شهید محمدحسن ماخانی سعی کردیم در این نوشتار نگاهی کوتاه به زندگینامه و سبک زندگی این شهید والامقام داشته باشیم.
شهید محمدحسن ماخانی در سی‌ام تیر ۱۳۴۲، در یکی از محلات جنوب شهر قزوین و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش حسین، کارمند اداره فرهنگ و هنر و مادرش هم زهرا خانم یک بانوی خانه‌دار بود. تا پایان سطح اول در حوزه علمیه درس خواند و در کنار تحصیل حوزوی در سپاه و بسیج هم عضویت فعال داشتم. در سال ۱۳۶۲ ازدواج کردم و صاحب یک پسر به نام «محمد محسن» شدم که البته بعد از شهادتش به دنیا آمد.

بعد از حضور در جبهه‌های حق علیه باطل در هفتم اسفند ۱۳۶۲، در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید و پیکرش هم در نهایت بعد از ۱۴ سال ماندن در منطقه سال ۱۳۷۶ تفحص و در گلزار شهدای زادگاهش قزوین به خاک سپرده شد.

بعد از گذراندن دوران کودکی، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در شهر قزوین آغاز و با موفقیت به اتمام رساند. با اتمام سال اول دبیرستان تشخیص داد که تحصیل در مدارس طاغوت نمی‌تواند او را در رسیدن به اهدافش یاری کند برای همین درس را نیمه‌کاره رها کرد و راهی حوزه علمیه شد، احساس می‌کرد حضور در این سنگر اهمیت بسیاری دارد و می‌تواند در لباس طلبگی فردی مفید برای دین باشد.
فعالیت‌های پیش از انقلاب؛
به دلیل اهمیت به اعتقادات و تأکیدات دینی، در سنین نوجوانی و با اوج‌گیری فضای انقلاب اسلامی به صفوف مبارزان و فعالان سیاسی پیوست و در تکثیر و توزیع اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) مشارکت داشت، گاهی هم همراه خانواده در اعتراضات مردمی شرکت می‌کرد. برای آگاهی همسالان خود جلساتی مخفیانه‌ای را با عناوین مختلف در مسجد و مقبره شهید ثالث شهر قزوین برگزار می‌کرد.
فعالیت‌های پس از انقلاب؛
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت حزب جمهوری اسلامی قزوین درآمد، فعالیت‌های فرهنگی را هم ادامه داد که یکی از مهم‌ترین آن‌ها انتشار نشریه «کودک حزب الله» بود که شماره نخست آن در هفتم مهرماه سال ۱۳۵۸ چاپ شد.
نشریه حزب جمهوری اسلامی شروع فعالیت‌های رسانه‌ای این شهید بزرگوار شد. در آن یادداشت‌ها و اطلاع‌رسانی‌های لازم برای قشر کودک و نوجوان منعکس می‌شد که مسئولیت قسمت اصول عقاید آن بر عهده شهید ماخان بود.
در ادامه برش‌های کوتاهی از زندگینامه این شهید خبرنگار استان قزوین را مرور می‌کنیم.
ازدواج؛
در اردیبهشت سال ۶۲ توسط یکی از دوستانش در سپاه شهر تاکستان با همسرش آشنا شد که از بسیجیان فعال واحد خواهران آنجا بود ؛همیشه دوست داشت که عقدش را حضرت امام بخوانند برای همین بعد از مدت‌ها پیگیری این آرزو محقق شد، پیمان نامه زندگی او و همسرش با حضور در محضر امام و توسط ایشان جاری شد و زندگی مشترکشان را در تیرماه آغاز کردند.

حضور در جبهه‌های حق علیه باطل؛

با آغاز جنگ تحمیلی، درس و تحصیل را رها کرد و دوره مقدمات حوزه را ناتمام گذاشت تا بتواند به سنگر جهاد و شهادت قدم بگذارد. از شهر قزوین ۲ گردان در جبهه حضور داشت که یکی به نام گردان محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهی آقای «فرج‌الله فصیحی رامندی» بود که شهید ماخانی در این گردان فعالیت داشت، گردان دیگرهم به نام گردان امام رضا (ع) به فرماندهی«شهید مهدی شالباف» بود.
بعد از تشکیل سپاه پاسداران در مهرماه سال ۱۳۵۹ به عضویت سپاه پاسداران درآمد، حدود ۱۸ ماه در جبهه و خدمت و دفاع از مرزهای مقدس اسلام حضورداشت.
آسمانی شدن؛
بعد از ماه‌ها حضور در جبهه، بر اثر اصابت تیر و ترکش دشمن، در عملیات خیبر و در جزیره مجنون، در تاریخ هفت اسفندماه سال ۱۳۶۲ به همراه تنی چند از همرزمانش به شهادت رسید. شهادت محمدحسن ۷ ماه بعد از پیوند ازدواجش رخ داد و حاصل زندگی مشترکش به نام «محسن» بعد از شهادتش متولد شد.
پیکر این شهید والامقام ۱۴ سال میهمان جبهه‌های جنوب بود تا اینکه در هجدهم تیرماه سال ۱۳۷۶ پیکرش که از آن جز استخوان‌هایی باقی نمانده بود به همراه ۲۷ لاله خونین بال دیگر به زادگاهش قزوین بازگشت و به روی دست مردم شهیدپرور، هم‌رزمان و رهروان راه شهدا تشییع و در مزار شهدای قزوین به خاک سپرده شد.
برشی از خاطرات؛
آب به دست در راه پشت‌بام!
نصف شب بود که متوجه شدم محمدحسن از خواب بلند شده، یک کاسه آب برداشت و یواش از نردبان بالا رفت. با تعجب به پدرش گفتم: «مش حسین، فکر کنم محمد دیوونه شده. آخه الان یه ‌کاسه آب برداشت و رفت پشت‌بوم!»
شوهرم گفت: «نترس خانوم، دیوانه نشده. رفته نماز بخون».
نگاهی به مش حسین کردم و پرسیدم:«نماز؟ نماز چی؟ الآن که وقت نماز صبح نیست.»
خندید و گفت: «خانوم رفته نماز شب بخونه. خدا ما را خیلی دوست داره که محمدحسن توی ۱۴ سالگی این‌قدر به خدا نزدیکه و اهل نماز شبه».
شوهرم مرد با خدایی بود، آیات قرآن و دعاهای مختلف را از حفظ می‌خواند و از این چیزها سَر در می آورد. اما من تا آن زمان نمی‌دانستم نماز شب چیست.هر چند نفهمدیم محمدحسن کِی و کجا این‌ چیزها را یاد گرفت، اما از خدا به خاطر داشتن همچین پسری تشکر کردم.
مادر شهید ماخانی
از«کیهان بچه‌ها» تا «کودک حزب الله»
محمدحسن غرق مطالعه مطالب مجله بود، به طرفش رفتم و پرسیدم: «محمد چی می خونی؟»
بدون آنکه نگاهش را از نوشته مجله بگیرد، گفت:«مجله <مکتب اسلام> که سفارش داده بودم را برام از قم آوردند، دارم مطالبش را می خونم.»
بعد هم قسمتی از مجله را نشانم داد و گفت: «نگاه کن، تو اینجادرباره علمای اسلام توضیح دادن، خیلی مجله خوبیه.»
از همان کودکی عاشق مطالعه بود. اوایل «کیهان بچه‌ها» می‌خواند و کمی که بزرگ‌تر شد مجله «مکتب اسلام»؛سفارش می داد و برایش از قم می‌آوردند. این مجله‌ها قبل از انقلاب چاپ می‌شد.
بعد از پیروزی انقلاب هم با دوستانش در مسجد محل نشریه «کودک حزب الله» را منتشر کردند.مطالب نشریه دست نویس بود و هر کسی بخشی از مطالب این نشریهمی نوشت. محمد حسن هم مسئولیت نوشتن و تهیه مطالب بخشی از نشریه را بر عهده داشت.
وقتی مطالب آماده می شد، با دستگاه‌های چاپ ساده آن را تکثیر و در بین اقشار مختلف به‌ویژه کودکان و نوجوانان پخش می‌کردند.
اکرم ماخانی خواهر شهید
به‌شرط مطالعه!
محمدحسن در حالی که در دستش یک بسته کادو شده بود پیشم آمد. تولدم را تبریک گفت و بعد هم کادوی خود را به من داد.
خیلی خوشحال شدم و بعد از تشکر شروع کردم به وارسی کادو. بعد از کمی برانداز آن حدس زدم کتاب باشد. چون محمد خودش اهل مطالعه بود اغلب برایکسانی که دوست داشتبه عنوان هدیه کتابمی‌خرید.
هدیه اش۳ جلد کتاب در حوزه زنان اسلام بود. یکی از کتاب ها را برداشتم، وقتی صفحه اول آن را باز کردم متوجه نوشته‌ محمدحسن شدم، خیلی قشنگ نوشته بود «م. ماخانی؛ هدیه به‌شرط مطالعه!»
یک بار هم یک قرآن خطی خیلی جالب به من هدیه داد که در آن شأن نزول تمام آیات نوشته شده بود.به من گفت: «آبجی، هر جایی به مشکل برخوردی از این قرآن استفاده کن.»
بعدها برای همسرش هم به‌عنوان هدیه کتاب می‌خرید.یادم هست کتاب «تربیت کودک» از دیدگاه دکتر علی قائمی اولین هدیه‌ای بود که محمدحسن به زنداداش داد.
برایش اهمیت زیادی داشت که کتاب را با دقت بخوانیم،همیشه تاکید می کرد هر چه می توانیم کتاب بخوانیم.
معتقد بود کتاب نیاز امروز جامعه ماست و باید برای مطالعه کردن وقت بگذاریم. در انتخاب کتاب هم بسیار سنجیده و متناسب با سن و علاقه و نیاز فرد مقابل عمل می‌کرد.
اکرم ماخانی خواهر شهید
اطاقی کوچک با آدم‌های بزرگ
وارد اطاق کوچک دو در دومتری که در مسجد شهید ثالث برای بچه های انجمن اسلامی در نظر گرفته شده بود، می شدیم یک طرف قوطی رنگ، قلمو و ماژیک بود و آن طرف تر هم پارچه و کاغذ به چشم می خورد.
در این اطاق کوچک و با حداقل امکانات، اتفاقات بزرگی توسط انسان های بزرگ مثل محمدحسن ماخانی، سید ابراهیم سهیلی راد، محمد قلعه ای که هر سه بعدها به شهادت رسیدند رقم می خورد، کار تبلیغات، فعالیت های فرهنگی، نوشتن پلاکارد برای شهدا و آماده سازی نشریه کودک حزب الله در این مکان انجام می شد.
تلاش محمد حسن و باقی بچه های فعال مسجد این بود که این فرموده امام خمینی که «مسجد سنگراست؛ سنگرها را حفظ کنید» را با دیده جان عملیاتی کنند و مسجد محل به واقع سنگری برای انقلاب باشد.
اکثر فعالیت هایی که برنامه ریزی می شد از توزیع کوپن گرفته تا ثبت نام برای اعزام به جبهه و یا انجام کارهای فرهنگی، همه را در پایگاه مسجد انجام می دادیم. مردم هم از افراد مذهبی وغیرمذهبی آنجا را قبول داشتند و به مسجد رفت و آمدشان زیاد بود.
حسین فریدی از دوستان شهید
۱۹ ساله باجبروت
خبر تغییر فرمانده بسیج تاکستان کنجکاومان کرده بود تا فرمانده جدید را از نزدیک ببینیم.تاکستان هنوز سپاه نداشت و بسیجهم زیر نظر سپاه قزوین بود.
ما در واحد بسیجخواهران فعالیت‌های عمدتاً فرهنگی را زیر نظر فرماندهی بسیج تاکستان انجام می‌دادیم. البته قبل از آن در جهاد سازندگی بودیم. با تشکیل بسیج بیشتر فعالیت‌هایما هم به سمت بسیج تغییرپیدا کرد.
تمام کادر بسیج برادران و خواهران جمع شده بودند تا فرمانده جدید را از نزدیک ببینند و در جریان رویکرد جدیدفرماندهی قرار بگیرند،آقای«مهدی‌آبادی» فرمانده سابق رفته بود و آقای «محمدحسن ماخانی»یک جوان قزوینی شده بود فرمانده جدید بسیج تاکستان.
وقتی نگاهم به آقای ماخانی افتاد اولین چیزی که در ذهنم نقش بست، قاطعیت و نظم ایشان بود. خیلی با جبروت در جلسه اول ظاهر شد.
وقتی از من و دوستم در خصوص فعالیت‌های حوزه بسیج خواهران سوال کرد ، شروع کردیم به تشریح کارهایی که کرده بودیم. آقای ماخانی از اینکه قسمت خواهران بسیج تا این اندازه در تاکستان فعال است خیلی خوشحال شد.
ایشان هر روز از قزوین به تاکستان می‌آمد؛ در طول مدت همکاری و مسئولیت آقای ماخانی در بسیج تاکستان شاهد بودیم که نسبت به انجام کارها و مسئولیت‌های محوله خیلی جدی است، این در حالی بود که او تنها نوزده سال داشت، یک ۱۹ ساله باجبروت!
مولود مافی همسرشهید
سورپرایز عقد؛ امام خطبه عقدمان را خواند
محمد از آرزویش برایم گفته بود اما اصلاً فکر نمی‌کردم این آرزو محقق شود. آن‌قدر پیگیری کرد تا اینکه بالاخره با خبر خوش سراغم آمد و گفت «خانم؛ قراره عقدمون را حضرت امام بخونه، دیدی بالاخره آرزوم برآورده شد».
باورش برایم سخت بود اما وقتی ۲۸ اردیبهشت ۶۲ به همراه محمد و پدرم از گیت‌های بازرسی به جماران رفتیم و امام خمینی را دیدم تازه باورش کردم، آن‌قدر لذت‌بخش بود که لحظه‌به‌لحظه آن را در یاد دارم، خیلی ذوق‌زده بودم، محو چهره نورانی و معنویت امام بودم. از شدت هیجان می‌لرزیدم و گریه می‌کردم، آقا محمد هم مثل من بود و حس عجیبی داشت.
یک عروس و داماد دیگر جلوتر از ما بودند، داماد بعد از عقد دست امام را بوسید و عروس هم بر روی چفیه ای که روی پاهای امام بود بوسه زد.
قبل از اینکه نوبت ما شود کلی مطلب آماده کرده بودم تا به امام بگویم، می‌خواستم شفاعت امام خمینی در روز قیامت را به‌عنوان شرط ضمن عقد بخواهم و بگویم دعا کنند تا خداوند از سر تقصیراتم بگذرد و مرا ببخشد اما آن لحظات آن‌قدر هیجان داشتم و محو چهره نورانی امام بودم که نتوانستم هیچ حرفی بزنم.
برای خواندن عقد حضرت امام وکیل عروس‌ها می‌شدند و آقایی از همراهان امام هم وکیل دامادها و این‌گونه عقد خوانده می‌شد، زمان عقد ما که رسید حضرت امام از من اجازه گرفتند که وکیلم در هنگام عقد باشند و مرا به عقد محمدحسن درآورند، آن لحظات تنها توانستم بگویم «به‌شرط شفاعت بله»؛ و این‌گونه عقد ما خوانده شد.
مولود مافی همسر شهید
بوی پیراهن یوسف بعد از ۱۴ سال انتظار
درب خانه که به صدا درآمد گویی قلبم هم به تکاپو افتاد. نگاهم را به کسانی دوختم که از طرف بنیاد شهید آمده بودند، ۱۴ سال از فراغ یوسف شهیدم می‌گذشت و حالا خبر آورده بودند، آن هم چه خبری، خبر بازگشت محمدحسنم را.
چشم به راه بودن خیلی سخت و پیچیده است و شاید یکی از سخت‌ترین امتحان‌های خدا باشد، انشاءالله به حق پنج تن آل عبا تمام خانواده‌هایی که چشم انتظار خبری از عزیزشان هستند به زودی این انتظارشان تمام شود.
بعد از شهادت محمد و مفقود الجسد بودن پیکرش خیلی سختی کشیدیم، هر روز حرفی می شنیدیم، یکی می گفت شاید اسیر شده باشد، برای همین تا مدت‌ها به سراغ اسرا و رزمندگان می‌رفتیم تا خبری مطمئن از سرنوشت محمدحسن پیدا کنیم.
وقتی بعد از ۱۴ سال چشم انتظاری خبر تفحص پیکر پسرم را شنیدم دیگر حس و حال خودم را نمی‌فهمیدم، پیکر محمدم در حالی که چیزی جز چند تکه استخوان از بدن مطهرش باقی نمانده بود تفحص شده بود و حالا در معراج شهدا بود.
پاهایم یاری نمی‌کرد اما شوق دیدار دوباره گمشده‌ام توان دوباره‌ای به پاهای بی رمقم می‌داد، با خانواده به معراج شهدا رفتیم، بله؛ محمدحسن من برگشته بود.
مادر شهید ماخانی
فرازی از وصیت‌نامه؛
شهید ماخانی در بخشی از وصیت‌نامه خود چنین نوشته است «این‌جانب محمدحسن ماخانی با انتخاب احسن و با اختیار کامل جهت لبیک به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمان خمینی عزیز به جبهه رفتم تا شاید با دادن خون ناقابل خویش بتوانم درخت انقلاب را آبیاری کنم… برادران و خواهران! تا جان در بدن دارید، از امام عزیز و اسلام حمایت کرده و سراپا مطیع امام باشید و جز خط امام از هیچ خط و روشی پیروی نکنید… امروز روز آزمایش است و هر کس برای اسلام و انقلاب زحمت بکشد اجر و پاداشش را در روز قیامت خواهد گرفت».
http://khabarnegaranvaresane.ir/?p=1449

About Author

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *