ش٫ آذر ۳ام, ۱۴۰۳

خبرنگاران و رسانه

حاوی اخبار صنف خبرنگاران، اصحاب مطبوعات و رسانه‌های کشور

زن خبرنگار، تنها میان داعشی‌ها و اطلاعاتی‌های غربی؛ “به من گفتند تنها بیا”

1 دقیقه خوانده شده
بهانه‌های زیادی وجود دارد که به خواندن این کتاب جذب‌تان کند؛ گفت‌وگوهای داغ و مستقیم با سران بسیاری از گروه‌های اسلام‌گرای افراطی مثل داعش، حضور یک زن خبرنگار در مرکز حوادث پرچالش جهان اسلام، مصائب یک مسلمان میانه‌رو در اروپای نژادپرست و بسیاری موضوعات دیگر آن‌قدر جذاب هستند تا مطالعه کتاب «به من گفتند تنها بیا» را برای هر خواننده‌ای جذاب و شیرین کنند.
زن خبرنگار، تنها میان داعشی‌ها و اطلاعاتی‌های غربی؛ "به من گفتند تنها بیا"

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خبرنگاران و رسانه  و به نقل از دانا؛ بهانه‌های زیادی وجود دارد که به خواندن این کتاب جذب‌تان کند؛ گفت‌وگوهای داغ و مستقیم با سران بسیاری از گروه‌های اسلام‌گرای افراطی مثل داعش، حضور یک زن خبرنگار در مرکز حوادث پرچالش جهان اسلام، مصائب یک مسلمان میانه‌رو در اروپای نژادپرست و بسیاری موضوعات دیگر آن‌قدر جذاب هستند تا مطالعه کتاب «به من گفتند تنها بیا» را برای هر خواننده‌ای جذاب و شیرین کنند؛ اما فارغ از این مسائل اصلی که نویسنده، با دقت و دغدغه به شرح آنان می‌پردازد و محور روایت را به خود اختصاص می‌دهد، جزئیات انبوه زیادی هم وجود دارد که برای مخاطب ایرانی جالب توجه است و می‌تواند دید دقیق‌تر و واقعی‌تری نسبت به موضوعاتی چون وضعیت مهاجران خاورمیانه در اروپا، شرایط زنی در شغلی پرخطر، هیجان خبرنگاری تحقیقی و حواشی دیگر ایجاد کند.

«سعاد مخنت» خبرنگار آلمانی و مراکشی‌تبار با کتاب «به من گفتند تنها بیا» سال ۲۰۱۷ عنوان پرفروش‌ترین اثر واشنگتن‌پست را از آن خود کرد. بیراه هم نیست چون زندگی‌نامه یک خبرنگار زنِ پردل و جرأت در میان خشن‌ترین مردان معاصرش، طبعاً باید خواندنی باشد، آن هم زندگی‌نامه‌ای که شخصی‌ترین بخش‌هایش لابه‌لای موضوعات مهم جهانی مطرح می‌شوند و مخاطب را مدام بین اوج و فرودهای میان آرامش تفکرات درونی و اضطراب درگیری‌های بیرونی، بالا و پایین می‌کند. سعاد که فرزند مادری شیعه و ترک‌تبار و پدری سنی و اهل مراکش است، حتی زمان تولد خودش را هم با دوره اوج‌گیری درگیری‌های خاورمیانه مسلمان با جهان غرب آغاز می‌کند. او از آشنایی و ازدواج پدر و مادرش مهاجرش در آلمان هم، پیوندهایی با اوضاع اجتماعی و سیاسی می‌جوید و داستانی عاشقانه را خیلی زود با حمله فلسطینی‌ها به اردوگاه تیم اسرائیل در المپیک سال ۱۹۷۲ برش می‌زند. خواننده خیلی زود مثل یک فیلم سینمایی خوش‌ریتم و پرتعلیق، با این سبک روایت خو می‌گیرد و هوس دنبال کردن قهرمان اصلی آن، میلش را به استراحت می‌رباید.

سازمان‌های اطلاعاتی، خطرآفرین‌تر از تروریست‌ها
روایت مخنت عمدتاً بر محور حرفه او در شاخه خبرنگاری تحقیقی پیش می‌رود. اگرچه آغاز این کار برایش سرد و ملال‌آور است و جایی در همان ابتدا اشاره می‌کند که برخلاف تجربه‌های قبلی‌اش، فاز جمع‌آوری اطلاعات هم در این شاخه از خبرنگاری می‌تواند جذاب و هیجان‌انگیز باشد اما حتی خودش هم آن زمان هیچ تصوری از میزان هیجان درگیری‌اش با سوژه‌ها ندارد! مساله آن است که طرف حساب او فقط جهادگراهای مسلمان نیستند بلکه سرویس‌های اطلاعاتی، یک پای مهم ماجرا در خطرات و تهدیدها علیه او و تعیین میزان موفقیت و شکستش در ماجراها هستند. در بخشی از مسیر روایت، مخنت از آشنایی با دو جوان خوش‌تیپ آمریکایی می‌گوید اما پس از انتشار گزارش موفقی از یکی از شاخه‌های القاعده، از طریق منابع اطلاعاتی‌اش در گروه‌های جهادگرا مطلع می‌شود که سیا قصد داشته همکار آمریکایی‌اش را از مهلکه بیرون بکشد و او را به دست تقدیر بسپارد. مخنت با ترس و بی‌اعتمادی می‌نویسد: «می‌دانستم تمام سرویس‌های اطلاعاتی اروپایی و آمریکایی دست‌شان در یک کاسه است… کشور خودم هم در قضیه دست داشته است، یعنی دولت آلمان آماده است تا جان یکی از شهروندانش را برای غلبه بر تروریسم فدا کند؟ جواب را نمی‌دانستم اما احساس نگرانی وجودم را فراگرفت.» او حتی نقل می‌کند که به سردبیران تایمز گفته احساس می‌کند سرویس‌های اطلاعاتی بیشتر از جهادگرایان، امنیتش را تهدید می‌کنند. سایه این هراس و بی‌اعتمادی تا آخر کتاب بر سر نویسنده و روایت و خواننده گسترده است و البته در انتهای کتاب به اوج خود می‌رسد؛ جایی که مخنت برای چاپ گزارش دست اولش از کشف چهره واقعی یکی از تروریست‌های داعشی، منتظر هماهنگی با MI6 می‌شود اما او به این انتظار خیانت می‌کند و گزارشش سر از BBC در می‌آورد.
تبعیض قومی و مذهبی، ریشه رشد جهادگرایی
یکی از دغدغه‌های اصلی نویسنده کتاب، شرح ارتباط رفتار آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها و خصوصاً دولت‌ها و رسانه‌های آنان با رشد افراطی‌گری و خشونت در میان مهاجران مسلمان است. او بارها از تجربه‌های شخصی‌اش شاهد می‌آورد و بعد خیلی ظریف آن‌ها را به افزایش میل به جهادگرایی در میان مسلمانان مقیم اروپا ارتباط می‌دهد. تحلیل درست است. فقط مشکل آنجاست که مردان سفیدپوست قدرتمند نه آن را باور دارند و نه تاثیرش را جدی می‌گیرند و مدام به این معضل دامن می‌زنند. مخنت جایی از کتابش پیش‌بینی می‌کند که خشونتی که در خاورمیانه ظاهر شده محدود به آنجا نمی‌ماند و دامان اروپا را می‌گیرد چرا که به روشنی، تولد و رشد این نوزاد شوم را در مساجد و جمعیت‌های منزوی مسلمانان در اروپا به چشم می‌بیند.
ایرانی‌ها در کتابی درباره داعشی‌ها
«به من گفتند تنها بیا» برای یک خواننده ایرانی هم حرف‌هایی دارد که به ایرانی بودنش مربوط است. همان ابتدای فصل اول، نویسنده تولدش را با وقوع انقلاب اسلامی در ایران و اشغال سفارت آمریکا همراه می‌کند و اگرچه آن را در ردیف رشد به قدرت رسیدن گروه‌های اسلام‌گرا در منطقه می‌آورد اما بر خلاف انتظار در مابقی کتاب، ایران، به شکل سوال‌برانگیزی غایب است، جز بخش‌هایی که جذابیت ویژه‌ای هم دارد. مخنت در جریان دیدارش با یکی از شیوخ سلفی به نام عبسی در اردوگاهی در لبنان به جعبه خرمایی که برای پذیرایی روی میز گذاشته ، اشاره می‌کند: «گفتم جالبه شما این‌قدر از ایران و شیعه‌ها متنفرید اما خرمایشان را می‌خورید. پرسید چی؟ و به قائم‌مقامش نگاه کرد. قائم‌مقام به نظرم آتش گرفته بود… عبسی بسته را برداشت و نوشته کوچک روی آن را خواند: «ساخت ایران». مردی که چای را آورده بود، صدا زد و گفت دیگه این خرماها را نیار».
دغدغه‌های زنانه یک خبرنگار شجاع
دغدغه‌های شخصی مخنت به‌عنوان یک زن در جای‌جای روایت بروز پیدا می‌کند. از همان ابتدای جوانی که از مدرسه روزنامه‌نگاری فارغ‌التحصیل شده و به فرانکفورت، پیش خانواده‌اش برگشته و حالا درگیر این است کدام کار را در اولویت بگذارد؛ خواهر معلولش و برادر دبیرستانی‌اش نیاز دارند که او و خواهر دیگرش همراه با پدر و مادر کار کنند تا هزینه‌های خانواده تأمین شود و سعاد بر سر دوراهی تصمیم‌گیری، علاقه‌اش به فیلم «همه مردان رییس‌جمهوری» را به یاد می‌آورد و قاطعانه می‌نویسد: «عکس‌های ردفورد و هافمن هنوز روی دیوار اتاق بودند اما حالا می‌دانستم مسوولیت من کجاست: مسوولیت من در جهان پرشکوه روزنامه‌نگاری آمریکا نبود، همین‌جا بود، در خانه». این تصمیم البته بعدها مسیرش را باز به شکوه روزنامه‌نگاری بازمی‌گرداند. قهرمان این داستان برخلاف انتظار، درگیر ازدواج است؛ جایی در آرامش می‌گوید: «اغلب همکاران آمریکایی‌ام ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، همین باعث شد به فکر پیدا کردن همسر و ساختن یک خانواده بیفتم» و البته با ارجاع به حوادث طنزگونه قبلی در مراوده با شیوخ جهادگرایی که علاقه‌مند به تجدید فراش هستند، این را هم یادآور می‌شود که اشتیاقی به زن دوم یا سوم بودن ندارد. هم او، گاهی هم در لحظات پرتنش حمله و انفجار انتحاری در عراق، ناگهان یادش می‌آید که نه همسری دارد و نه فرزندی و خود را شماتت می‌کند که هیچ اثری از خود در جهان به جا نگذاشته است.
این کتاب روایتی را پیش روی خواننده می‌گذارد که در آن جزئیات زندگی راوی و قهرمان اصلی داستان، با شرایط اجتماعی و سیاسی اروپا و آمریکا و مهم‌ترین حوادث دو دهه اخیر جهان اسلام، پیوندی عمیق و نافذ خورده است. از این رو خواننده هم با زندگی‌نامه‌ای خودنگاشت و پرتره شخصیتی جالب آشنا می‌شود و هم در ضمن آن، تحلیل‌های قابل تاملی را درباره علل پیدایش گروه‌های خشنی چون داعش درمی‌یابد.

زن خبرنگار، تنها میان داعشی‌ها و اطلاعاتی‌های غربی؛ “به من گفتند تنها بیا”

About Author

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *